هنر ما را به گونه اي رويايي از درد هستي رها مي سازد.
خوش آمدید - امروز : شنبه ۱ دی ۱۴۰۳
خانه » سرگرمی و وبگردی » مطالب جالب گوناگون » جملات و متن های عاشقانه جدید

جملات و متن های عاشقانه جدید

جملات و متن های عاشقانه جدید

 

بهش گفتــــــــــــــم دوستتــــــــــــــــــــــــــــــدارم!          بـــــــــــــــــــــــــــــاور نکرد          گفتــــــــــــــــــم تنهام نذار,تنهاـــــــــــــــــــــم گذاشت          يه روز اومــــــــــــــــــــد پیشم!          برام گل آورد!          گریــــــــــــــــــه کــــــــرد          گفت:پـــــــــــشیمونم!          گفت:دوستــــــــــدارم!          میخواستم بــــــــــــــغلش کنم بگم بخشیدمش,          بگم دوستتدارم          امـــــــــــــــــــــــــــــا اون رفتو خیسی اشکاشو رو سنگ          قبـــــــــــــــــــــــــرم          جـــــــــــــــــــــــــا گذاشت…
??????????

امشب گریه میکنم  و گریه میکنم برای تو برای خودم برای تموم اونایی که خواستن گریه کنن و نتونستن
برا ی تمام اون چیزی که خواستی ونبودم خواستم وبودی
امشب گریه می کنم به وسعت دریا به وسعت بیشه به وسعت دل عاشق
برای تو و به پاس احترام تمام تحقیرهایی که از دیگران شنیدم وهنوز شکست نخوردم

??????????

خــدايــــــــــا . . . .
مي دانم اين روزها از دستم خسته اي
کمي صبر کن خوب مي شوم…
بگذار باران بزند
دلم بگيرد
ميروم زير آسمانت
دستهايم را مي سپارم به دستت
سرم را مي گيرم به سمتت
قلبم مالِ تو
اشک هايم که جاري شود
مي شوم هماني که دوست داري
پاک
استوار
اميدوار
بگذار باران بزند…!!!

 

جملات و متن های عاشقانه جدید

??????????

ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻯ …
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ …
ﻣﻦ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ !

ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ “ﺗﻠﺨﻰ ﻋﺼﻴﺎﻥ ﻓﺮﻭﺧﻮﺭﺩﻩ ﻯ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻰ ﺳﺮﻛﻮﺏ ﺷﺪﻩ …
ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﻧﻘﺎﺏ ﺳﻨﮕﻰ ﺟﻮﺍﻧﻴﺴﺖ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺧﻔﻪ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ….
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻫﻪ ﻯ ” ﻋﺸﻖ” ﻣﻤﻨﻮﻉ ﻣﻰ ﺁﻳﻢ
ﺍﺯ ﺩﻫﻪ ﻯ ” ﻧﮕﺎﻩ” ﻣﻤﻨﻮﻉ …
ﺯﻳﺒﺎﻳﻰ” ﻣﻤﻨﻮﻉ “…
” ﺷﻌﺮ” ﻣﻤﻨﻮﻉ ﻭ ” ﻛﻼﻡ ” ﻣﻤﻨﻮﻉ .. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻧﻴﺴﺘﻢ …..
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻯ ،،،به
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ….

??????????

 

دکتر شريعتی:
اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی ، تهیــدست بمان!
اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگوئی ، از آن چشم بپوش!
اگر برای آنکه مشهور شوی ، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی ، در گمنامی زندگی کن!
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند ، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش! ، زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند ، به دست آورده ای…
و آن ” شرافت” است….

??????????

تو هم شبیه منی، ناگزیری و ناچار
که درد می کشی از روزهای بالاجبار

تو هم پرنده ی باغی شدی که باغ نبود
تو هم دچار جهانی شدی پر از دیوار

من و تو ماهی آن برکه ی گل آلودیم
که دلخوش اند به آن مرغ های ماهی خوار

تو و تمام جهانی که می کشی بر دوش
من و خلاصه بگویم … که نیستم انگار

من و تو، این دو جدا مانده ی یکی با هم
من و تو فاجعه ی قرن تازه ایم ای یار

تو را به نام صدا می زنم، زنی در باد
تو هم به نام صدا کن مرا، بگو آوار

نباید این غزل این گونه شرح غم می شد
اگر چه درد زیاد است و حرف ها بسیار

قدم زدی تو در این بیت ها و جان دادی
به واژه های کر و لال شاعری بیمار

قدم زدی و مرا عاشق خودت کردی
و در تمامی این بیت ها شدی تکرار

بخند تا غزلی عاشقانه بنویسم
بخند تا بنویسم که بسته ای انگار،

مرا به جادوی چشمان شرجی ات زیبا
بخند… تا بنویسم چه کرده ای این بار

??????????

جملات و متن های عاشقانه جدید

مرا…سردرد هایم را رها کن دردسر دارد!
تو مجنون می شوی آرام و لیلایت خبر دارد….

سحر گاه است…باور کن که بی اندازه آشوبی
بیا با شعر آرامت کنم…شاعر هنر دارد!

علاج درد شاعر هستی و باید بمانی تا،
ببینی بیت بیت شعرم از نامت اثر دارد…

و پنهان دیدنت خوب است…زیر عینک…اما نه!
گمانم عینک دودی به چشمانت نظر دارد!

دعا کن تا که…تا شاید خدا ما را اجابت کرد…
دعا کن…مطمئنم که…که این شب هم سحر دارد…

??????????

كيش و مات تو شدم نابغه ی مهره ی دل …
دل مريخیِ من باخت به تو زُهره ی  دل …

بدترين شيوه همين بود ، كه تو حمله كنی …
منِ  بيچاره شَوم باخته و برده ی دل …

رفته بودم سرديوار دلم بهرِ رُخَت …
بی خبر رِخنه نمودی تو در قلعه ی دل …

شيوه ات مهر و محبّت ، كه شدم ماتِ دِلت …
دست بر مهره شدم آمدی دُردانه ی  دل …

چيره دستی آرى ! شاه دِلم تسليم است …
تو چه ملموس شكستی سراپرده ی دل …

من كه ماتَم ، به تو و بازیِ شطرنج دلت …
برو خوش باش در اين بازی شدی شهره ی دل …

??????????

جملات و متن های عاشقانه جدید

ﻧﻔﺴﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺯ ﻫﻮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺑﻪ ﭼﻪ ﺭﻭﯾﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺭقصند
ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ، ﻫﻮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﻓﮑﺮ ﺑﯽ ﺟﺎ ﻧﮑﻨﯽ ﻭﺍﮊﻩ ﯼ ‏ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﻣﺮﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻗﺪﻣﯽ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ

ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺍﺕ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﻋﺎﺷﻖ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ.

??????????

اگرچه “خنده هایت” حرف های تازه ای  دارد
نگاه خسته ات همواره با افسوس ، می بارد .

ازاین کابوس چشمانت که “تکراری”… غم انگیز است
بگو از خواب های لحظه هایم دست بردارد.

شبیه” ناصرالدین شاه ” ! دل بستی به تصویرت
که شاید عکس هایت، روزگاری زنده ات دارد.

شبی با خاطراتت لحظه ها را شخم خواهی زد
چه “حسرت ها ” ….که در قلبت ، هزاران غصه می کارد.

“اَلا یا ایهُّا السّاقْی اَدِرْ کَاسَاً”…. عنایت کن
که قلب بی وفایش رابه دست “عشق”  بسپارد .

 

در وادی عشق ِ تــو دلم خسته ترین است
وای از دل دیوانه که دل بسته ترین است

رفتن نتــوانم به رهــی گر تو نباشــی
در راه ِ غمت گام ِ من آهسته ترین است

من زخمــی ِ صد دشنه ی آلوده به زهــرم
باکی نبود … زخــم ِ تو برجسته ترین است

تسلیــم قضا و قدرم در سفــر ِ جان
در مذهب ِ عشق دیده ی من بسته ترین است

در الفت ِ دیــرینه ی غم با من رســوا
پیــوند غم عشق تو … پــیوسته ترین است…
 

??????????

در اشتیاق دیدن چشمان ساده ات
گاهی چقدر ساده دلم تنگ می شود

رنگین ترین کمان وجودم به بوسه ای
از سرخی لبان تو صد رنگ می شود

در هر نفس که می کشم از نام ناز تو
ضربان قلب عشق هماهنگ می شود

بین دل و نگاه و لب و چشم و گوش من
حتّی سر خیال تو هم جنگ می شود

می ترسم از شبی که تو باشی و نیستم
آن روز قلب کیست که دلتنگ می شود؟؟

??????????

گاهی سراغم را بگیر از کوچه های آشتی
از حسِ بی تاب دلت، حسی که بود و داشتی

گاهی مرا فریاد کن، شاید من اینجا بشنوم
یادی بکن از مرده ای که زنده می پنداشتی

آن دورها، آن سال ها،  گفتی که مجنون منی
گفتی که از شوریدگی، سر را به صحرا می زنی

لرزیده ام بی انتها از آن جنون … آن ادعا
یادی کن از بیدی که در احساس من  میکاشتی

باران به باران میروم، بی چتر پشت سایه ها
خواب قشنگی دیده ام یک مرد …گریه …آشتی

 

آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم
این چنین عشق تو در سینه نگهـــداشت منم.. .

آنکه در ناز فرو رفته و شاداب ، توئی
آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم….

دگر آنکه  نگشود دفتر احساس ، توئی
آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم….

آنکه کافر به دل مومن من بود توئی
آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم…..

آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی
او که قامت به قد تیر بر افراشت منم…..

او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی
او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم….

او که عاقل شد و راه خردش جست ، توئی
آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم ……

آرزو دارم شبی با بوسه سلطانت شوم
یا تو سلطانم شوی و من نگهبانت شوم

آرزو دارم اگر یک لحظه با من سر کنی
تا نفس دارم اسیر و بند زندانت شوم

مهربانم من پریشان نگاهت مانده ام
آرزو دارم همیشه تا پریشانت شوم

همچو ماهی بر لب حوض نگاهم کن نظر
آرزو دارم تو آیی من به قربانت شوم

با نگاهی آتشین باری بسوزانم چو تب
همچو شمعی لایق شبهای هجرانت شوم

زیر خاکستر ز هجرت شعله ها دارم ولی
روز و شب گر می کنم تا آتش جانت شوم

در فراق تو ولی هی میکشم خط بر رخم
تا که با حشم دمی شاید گریبانت شوم

بسته ام در جستجویت بار دلتنگی و غم
شاید امشب شایدم فردا که مهمانت شوم

روز و شب با هر غزل یاد تو دارد قلب من
آرزو دارم بیایی تا که دیوانت شوم

??????????

 

خواب چشمان تو دیدم، بسترم آتش گرفت
در هوایت پر گشودم، تا پرم آتش گرفت
?

من به یاد اسم تو با دردها خو کرده ام
نام تو بر لب نشست و حنجرم آتش گرفت

تا طواف عشق بر شمع نگاهت کرده ام
بال من تنها که نه، خاکسترم آتش گرفت

من غلام همت عشقم، طریقم عاشقی است
آنکه را عاشق تو کردی، لاجرم آتش گرفت

شد عصایم عقل و منطق تا که پیدایت کنم
عقل مجنون تو گشت و باورم آتش گرفت
?
خواستم حسن ختام این غزل باشی، ولی
یادت افتادم، قلم با دفترم آتش گرفت

??????????

 

پرسیدم از گل سرخ ..در سینه ات چه داری..؟
برگونه های سرخت ..داغ غم که داری..؟

خوش میتراود از تو..عطر هوای مستی..!!
من عاشق تو هستم..تو عاشق که هستی..؟

گل با تبسمی گفت..ای یار دل شکسته..!!
این شرم سرخ عشق است..بر گونه ام نشسته

پرورده جانم از عشق..از یاد آن بهاران…..
بر هر نسیم عاشق دل داده ام فراوان…!!

شادابم از محبت…از عطر مهربانی…!!
بی رحمت بهاران…پژمرده ام به آنی…!!

این راز شرم عشق است..یک راز جاودانی..!!
بی عاشقی حرام است… یک لحظه زندگانی..!!

??????????

 

تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!

بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند

برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند

همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند

اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…

اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند

بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
??????????

 

می نشینم روی پایت تا تورا شیدا کنم
تاکه شاید من رگ خوابه تو را پیدا کنم

مینهم لب را به لبهایت مگر رسوا شوی
تاکه شاید لحظه ای با بوسه ای اغوا شوی

میگشایم لب به زیر گوش تو با دلبری
تاکه شاید چشم خود بندی بروی دیگری

می خرامم نرم و نازک سوی آغوشت چو مار
تاکه شاید از کفت گیرم عنان و اختیار

تو ولی با چیر گی من را به زانو مینهی
دست سرد خود به دست گرم و داغم میدهی

با لوندی، گونه من را نوازش میکنی
با نگاهت بوسه ای تب دار خواهش میکنی

می خزم آهسته در آغوش پر آرامشت
من اجابت میکنم در لحظه امر و خواهشت❤️

??????????

میخوانمت…
به طعم بوسه های باران
بر حریر آبی عشق

و نقش میزنم نگاهت را
بر تندیس بیقرار دل…

هر صبح…
رویای شبانه ام لطافت واژگان توست
که میبارد بر شروع فصلهای تنهایی…

که شاید آسمان سهم مرا بیدار باران کند
در حوالی چشمهای آشنایت…

شاید کمی مرا نیز بخوانی
به لطافت باران عشق…
??????????

گفت عاشق میشوم,رفت و حقایق را شکست.
مست مستم بود اما باز,جامم را شکست.

لحظه ای بر تار مویش شاعری کردم ولی
برف و بوران از غضب بارید و زلفش را شکست.

گفت یوسف میشوم,اینبار عاشق میشوم.
تاکه ان درها برویم باز شد در را شکست.

رفت و رفتم,ماند و ماندم عاقبت پایم شکست.
تازگیها قاب ان عکس قدیمی هم شکست.

با نگاهی امدی افسونگر قلبم شدی.
ان دو پلک بسته ات اینبار قلبم را شکست

??????????

. ﻣﻐــــــــــــــــــــﺮﻭﺭﻡ…
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ
ﻣﯿﮑﻨﻢ…
ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫـــــــــــــــﻢ…
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭ ﺗﻮ
ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ…
ﭘﯿﭽﯿــــــــــــﺪﻩ ﺍﻡ…
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻤﻊ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﻡ…
ﻟﺠــــــــــــــﺒﺎﺯﻡ…
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺁﺗﺶ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻟﺞ ﺩﺍﺭد…
ﺁﺭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦﻫﺎ ﻫﺴﺘﻢ…
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭند.

??????????

دلم پروانه اش را برد و پر داد
به شمع سینه اش نم نم خبر داد

که بی پروانگی هم میشود سوخت
که تنهائی گهی هم باید آموخت

به ظاهر از نشانی شاد میداد
بخود آزادگی را یاد میداد

ولی غوغا درونش داشت میبرد
خودش دانسته دیگر داشت می مُرد

دلِ پرپر زده از داغ پژمرد
سحر او هم کنارِ شمعِ خود مرد

 

امتیاز 3.65 ( 23 رای )
اشتراک گذاری مطلب

تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است - طراحی شده توسط پارس تمز