امام حسين(ع):اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد.
خوش آمدید - امروز : سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خانه » سرگرمی و وبگردی » کمی بخندید: اعترافات خنده دار

کمی بخندید: اعترافات خنده دار

کمی بخندید: اعترافات خنده دار

اعترافات خنده دار

به جون جفتمون اگه دروغ بگم. دیشب دختر عمم(5سالشه)اومده خونمون بدو بدو اومده پیش من بروبر وایساده منو نگا میکنه میگم چیههههه خوووووب؟

دس کرده تو کیفش 1تیکه کاغذ در اورده داده من میگه بیا رفتم شماره اون پسره که میاد مهد کودکمون صحنه نمایشو درس میکنه واست گیر اوردم خععععلییییی نانازهههههه میدونم دروغ گفتن کار خیلی بدیه ولی بهش گفتم تو خیلی جیگرو مودبو باهوشییییییی بعدم دستشو زده پشتم میگه غصه نخور من برات

1شوهر خوب پیدا میکنممممممم:) ینی من هنوز نتونستم از جام بلند شم. ینی حرفاش رو قلبم هنو سنگینی میکنه لا مصصصصصصب. من 5سالم مامان بابامو از هم تخشیص نمیدادم….والا به خدااااا هعی…من برم تو افق بازم میدونم که این دس از سر من بر نمیداره ههههعععععیییییی

——————————————————

عاغا سر جلسه کنکور بعد این که آب معدنی هارو دادن بغل دستیم بعد چن دقیقه بطری رو برداشت ی تکونی بهش داد بعد خورد شماهم مث من فک میکنید ته نشین شده بوده عایا؟؟

——————————————————


اعترافات طنز

اغا داشتم از خیابون رد می شدم خوردم به یه نفر هر چی وسایل دستش بود پخش شد رو زمین!برگشت بهم گفت مگه کوری جلو چشاتو نیگا کن ….نمیدونم اما فکر کنم تو فیلما یه جور دیگه بودااااا!!عشخ و عاشخی و اینا……

——————————————————

اعترافات طنز

دیروز ظهر اومدم تو آسایشگاه؛ میبینم یه بوی عجیبی شبیه بوی کلم گندیده میاد…

عاقا هر چی دنبال منبع بو گشتم چیزی پیدا نکردم؛ بعدش اومدم دو دقیقه استراحت کنم که دیدم یارو اومده جورابشو جلو درچه کولر آویزون کرده تا خشک بشه‏!‏‏!‏‏!

ینی فکر کنم وقتی که داشتن عقل و شعور تقسیم میکردن؛ این یارو تو صف دستشویی بوده‏!‏‏!‏
من دیگه چیزی نمیگم؛ قضاوت با خودتون…

——————————————————

اعترافات طنز

چند وقت پیش بابام بازنشسته شد امده میگه دیگه وقتم بازه میخوام برم همه جا رو بگردم (البته من وسط حرفاش امده بودم نمی دونستم منظورش خونس )میگم خیلی خوبه بابا منم با خودت ببر گفت باشه پسر گلم منم که تعجب کرده بودم

چون برای بار اول بود که میگفت پسر گلم حالا بگذریم هنوز که هنوزه با بابام داریم میگردیم خونه رو تا یه نشتی شیری ترک دیواری گیر بیاریم تا بابام حوصلش سر نره

——————————————————

اعترافات طنز

واکنش من به زمانی که مخاطب خاصم گفت:راننده شخصی استخدام کردم

منم مثل همه دخترا که میگن ایول چه باکلاس عجیجم امروز عصر بیا دنبالم بریم بگردیم گفتم:

-چی؟حقوقش چنده؟مگه تو خودت گواهینامه نداری؟رانندگی بلد نیستی؟؟چرا استخدامش کردی؟؟؟ولخرج!

این نشون میده من زن زندگیم بهتره دیگه کم کم منو به مادرش معرفی کنه

——————————————————

اعترافات طنز

ما بچه بودیم خیر سرمون خواستیم یه کار خووب کرده باشیم دیدم یه کیسه برنج تو خونه ست برداشتم شاید نصفشو خالی کردم تو حیاط خونمون واسه اینکه پرنده ها بوخورن نوش جونشون بشه

——————————————————

اعترافات طنز

تازه خونه خریده بودیم که ……….
عموم امدش خونمون بعد سلام و احوالپرسی بهم گفتش

یه زیرشلوار برام بیار براش بردم پرسید کدو اتاق برم عوض کنم. درهای اتاقها و در وردی شبیه هم بودش منم اشتباهی در ورودی رو با اتاق خواب کنارش قاطی کردم در ورودی رو نشون دادم این بنده خدا هم رفته بود تو پاگرد دیده بود که تاریکه میخواست

لامپو روشن کنه که زنگ همسایه بقلی رو زده بود که دیگه خودتون تصور کنید …….
عموی بیچارم از زن همسایه بجز فشها یه چکم خورد

——————————————————

اعترافات طنز

داداشم دیروز زنگ زده به یه دختره که مزاحمش شده بود روز قبل…مکالمه شون
سلام خانوم
سلام
خانوم میشه لطفا وقت منو پس بدین
کدوم وقت

ا ا ا چه زود یادت رفت خانوم,شما دیروز زنگ نزدی گفتی چند دقیقه وقتتونو به من میدید ,شما گفتید چند دقیقه یه روز گذشته هنوز پس ندادی بهم..چه روزگاری شده ها بهه هیچ کس نمیشه اعتماد کرد

——————————————————

اعترافات طنز

مخاطبه ب خیاله خودش خاصم اس داد میلاد تو اصلأ روم حساس نیستی غیرتتو نشونم بده؛بعد غروبش قرار داشتیم باهاش؛غروب شد و رفتم بیرون در حال قدم زدن بودیم که اومدم 1 خودی نشون بدم با اخم گفتم ضعیفه روسریتو بده جلو،بعدش گفت خفه شو بینم بابامم اینجور باهام نمیحرفه!
غیرتم تو حلقتون

——————————————————

اعترافات طنز

اون روز با یکی از دوستام بیرون بودیم. گفت آدامس اوربیت میخوای؟؟
گفتم نه. ولی اینقدر اصرار کرد تا گفتم باشه بده…
اونم یه آدامس از تو دهنش در اورد نصفش کرد گفت بیا!!!!
من چی بگم به این؟؟

——————————————————

اعترافات طنز

یادش به خیر دبستانی که بودیم ما شیفت صبح بودیم دخترا شیفت بعد از ظهر،ما هم زنگ آخر ورزش داشتیم ، دخترا هم ده پونزده دقیقه مونده به زنگ میومدن تو حیاط مدرسه و منتظر میشدن

تا کلاسای خودشون شروع بشه ،عاغا ما هم جو گیر و دختر ندیده همین که میومدن تو حیاط نگا بازیمون میکردن همه میشدیم سوباسا !!! پس چی ،تازه من به این نتیجه رسیدم این خارجیا بازی های خوبشون فقط مال اینه تماشاچی خانم دارن ، والاااا

——————————————————

اعترافات طنز

بد ترین خبر عمرتون رو کی بهتون داد و چی بود ؟ باباتون بهتون خبر داد کنکور قبول نشدین؟ مامانتون بهتون گفت سه تا تجدید آوردین و تابستون از سفر خبری نیست ؟ لامصب شما بگید چی‎ ‎‏ تو سفر وقتی دستشویی داری در حد انفجار بعد راننده اتوبوس بگه تا یه ساعت دیگه هیچ جایی که دستشویی داشته باشه نیست یعنی چی !!!

لایک = برو ببین چه گناهی کردی بودی که همیجین عذابی برت نازل شد ،برو توبه کن

——————————————————

اعترافات طنز

وقتی بچه بودم با بچه های هم سن خودم قیر و آدامس با هم قاطی کردم زدیم به قفل در همسایه ی بغلی.
حالا فکره شو بکونین اون بد بختا بیرون بودن. اومدن موندن پشت در ماهم صحنه ی جرم ترک کردیم
دیوونه خودتی.!!!!

——————————————————

اعترافات طنز

چند وقت پیش خیر سرم می خواستم شلوار بخرم رفتیم تو یه مغازه خانوم فروشنده هم کلی شلوار بیرون اورد منم چندتا انتخاب کردم رفتم پرو کنم..اولی رو پوشیدم کوچیک بود برام فرستادمش بیرون دومی رو پوشیدم

یه نگاه تو اینه بهش کردم اومد بیرون جاتون خالی نشستم یه ساعت راجبش بد گفتم که این چیه و دست دومه و کی چنین اشغالی رو می پوشه و از این حرفا!!

باید به عرضتون برسونم اون خانومه فقط وفقط نگاه کرد و هیچی نگفت فقط لحظه به لحظه قرمز تر می شد..اخرسر که حرفم تموم شد یه نگاه عاقل اندر سفیه به کل هیکلم انداخت و گفت:
بچه جون شلوار خودتو پوشیدی!!

من که پریدم تو اتاق پرو..مامانم اینا که کلا ناپدید شدن….دیگه روم نمی شه برم طرفای غرب!!
ابرو نموند واسم..

 ——————————————————

اعترافات طنز

یه بار زنگیدم خونه دوستم مهسا. لامصب صدای مامانشو خواهرش و خودش عین همه.
گفتم سلام مهسایی؟ گفت اره گفتم دروغ نگو گفت دیوونه ای بگو دیگه تند تند یه جریانو براش تعریف کردم و اخرشم بهش گفتم به مهشید(خواهرش) نگیا

دیدم خندید گفت یه لحظه واسا به مهسا بگم بیاد من مهشیدم!!!
حالا دوباره همون صدا: گفتم مهسایی؟گفت اره بابا تو چجور صدا منو تشخیص نمیدی!

گفتم زهر مار کثافت بیشعور کلی باهاش حرفیدم دوباره میخنده میگه دیگه واقعا گوشیو دارم میدم به مهسا من مامانشم!!!
واقعا من چی بگم به این خونواده؟؟
عایا سرکار گذاشتن دختر مردم کار خوبیست؟؟؟

——————————————————

اعترافات طنز

این خاطره واسه خیلی سال پیشه، واسه زمانی که در دوران جاهلیت به سر می بردم

تازه یه هفته ای بود با یکی دوست شده بودم خیره سرم می خاست مخاطب خاصم بشه.تو روزتولدم این مخاطب خاصه جدید بهم زنگ زد که بیا میخام روز تولدت سوپرازت کنم، من حوصله نداشتم ببینمش هی اون اصرار می کرد که حداقل بیا هدیه تولدتو بهت بدم. هی ازون اصرار از من انکار

آخرش به خودم گفتم به یکی از دوستام اس بدم که با اون برم وتنها نرم

گفتم :شیوا جان(دوستمه) این پسره رضا گیر داده که بیا می خام سوپرایزت کنم واسم هدیه هم گرفته، منم حوصله شو ندارم توبیا باهم بریم یه ساعتی میمونیم ،شامم می خوریم بعدش در میریم.
از شانس بدم اشتباه این اس و به خود مخاطب خاصه فرستادم

سریع گوشیمو خاموش کردم سیم کارتمم در آوردمش قایمش کردم ،هنوزم که هنوزه اون سیم کارتو می بینم وحشت می کنم
دیگه قیافه منو تو اون لحظه تصور کنید
قیافه اونو زمان خوندن اس

به جان خودم تا حالا همه اس ام اسامو باید سه بار می فرستادم تا یکیش دلیوریش بیاد این هنوز نرفته دلیوریش اومد

——————————————————

اعترافات طنز

عاقا اون موقه ها که طفلک شیرین زبانی بیش نبودم رفتم بقالی بعد فروشنده گف چی میخوای عمو؟منم یادم رفنه بود چی میخوام زدم زیر گریه و فرار کردم
حافظه ی دوران طفولیتم تو حلق و بینی تون

——————————————————

اعترافات طنز

رفتیم امتحانه زبان آموزشگاه بدیم ، یکی از دوستامو رو نشوندن تو یه اتاقه خالی بدون ناظر ، بعده امتحان دوستم اومده میگه: جاتون خالی همه شو رو دیکشنری گوشی نوشتم . مام همه قبطه ( غبطه ، قبته ….) میخوردیم .

چند روز بعدش رفتیم واسه نتیجه امتحان . معلمه رو کرد به دوستم : رو جلسه گوشی داشتی؟ دوستم : ها چی؟ نه به جانه خودم معلم : عزیرم این کلماتی که تو نوشتی تو 10 سال دیگم زبان بخونی اینارو یاد نمیگیری .
ما که اصلا بخیل نیستیم

——————————————————

اعترافات طنز

یه روز آبجیم از مسافرت اومده بود رفتیم فرودگاه دنبالش من اونقدر از اومدنش ذوق زده بودم که یهو پریدم تو بغلش بعد دیدم همه افراد تو فرودگاه بهم نگاه میکنن بعدش یه نگاه به دختره انداختم دیدم چشمتون روز بد نبینه اشتباهی یه دخترو بغل کرده بودم….

——————————————————

اعترافات طنز

یه روز مادرم اینا رفته بودن شهرستان و منو سپرده بودن به همسایمون ….
رفتم در خونه همسایه به شوهرش گفتم مامانت خونس ….
(میخواستم بگم خانومت خونس) …..
وای هنوزم منو میبینه بهم میگه مامانت خونست ….
حالا از اون دوران یه ۲۰ سالی میگذره ….

——————————————————

اعترافات طنز

« از دفتر خاطرات یک دیوانه »
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم توس مشهد، سر مزار فردوسی… (بله ما همچین آدمای فرهنگ دوستی هستیم)

همینطور که داشتیم به امضا هایی که روی کچ بری های دیوار بود نگاه میردم یدفعه یه پسر دهه شصتی ژیگول اومد با کف دست گذاشت وسط سنگ قبر ابوالقاسم و با صدای بلند گفت: درود بر سعدی بزرگ….

یکدفعه تموم سالن که حدود 50-60 نفر بودن با تعجب برگشتن رو به پسره…

در همین لحظات بود که شاسمغز(رفیقمه..!) به قسمت شمال شرقی خنده زد (آخه زیر خنده زدن خز شده…!!!)

حالا قیافه پسره رو تصور کنید که 80% جمعیت داشتن ریز ریز بهش میخندیدن (اون 20% کاملا علنی و با صدای بلند این کار رو میکردن… به همین برکت)

امتیاز 5.00 ( 1 رای )
اشتراک گذاری مطلب

تمام حقوق مادی , معنوی , مطالب و طرح قالب برای این سایت محفوظ است - طراحی شده توسط پارس تمز